نمی دانم از کجا شروع شد شاید یک کنجکاوی کودکانه بود اما گل بازی در باغچه بیش ترین بازی های کودکی ام را تشکیل می داد! طی سال ها تلاش با هیچ ترفندی نتوانستم با خاک باغچه مجسمه های ماندگار بسازم و همه شان بلا استثنا بعد از خشک شدن ترک می خوردند.خمیر بازی و یا خمیر با آرد هم هر بلایی سرش می آوردم خوب خشک نمی شد! نمی دانستم چه کنم تا آن که مادر و پدرم در اولین تابستان بعد از کلاس اول من رو در کلاس سفالگری ثبت نام کردن و در آن جا بود که با گل رس آشنا شدم و چه لذتی داشت ساختن کار ماندگار با آن گل نرم و لطیف. حتی بعد ها که کار با خمیر گل چینی را یاد گرفتم، همچنان احساسم به گل رس یک حس دیگری بود.
هنوزم بوی خاک باران زده مرا مست می کند هنوز هم هر بار که گل رس را دستم می گیرم حس می کنم تمام کودکی ام را باید در آن جست و جو کنم. هنوز هم در حسرت کار با چرخ سفالگری و ساختن یک کوزه واقعی ام. هنوز هم بین تمام هنر هایی که به آن سرک کشیدم، ساختن سبویی مرا بیش تر خرسند می کند. هنوز هم نمی دانم چه شد که هیچ گاه نتوانستم درس را در ره میخانه بنهم!
اصل نوشت: دیروز در یک عصر بارونی گذرم به آن بوستان افتاد و مست لایعقل شدم
پانوشت: از وقتی یادمه در هر بازه ای از زندگیم بخاطر "تنها" یکی از استعدادهای هنر، ورزش، ریاضیات، منطق، ادبیات و... مورد توجه بودم و این نشون می ده که شاید صرفا تمرکز روی یه کار نتیجه می داده و ربطی به استعداد نداشتن. تنها دلیلی که برای ادامه فیزیک داشته ام این بوده که بیش از همه ذهنم رو دگیر خودش می کنه و نیز شک دارم باقی علایق کودکی ام به اندازه فیزیک جای به خرج دادن خلاقیت داشته باشه ولی باید آماده باشم که اگر دست روزگار مرا از فیزیک دور کرد "بدون هیچ ادعایی" ره میخانه در پیش گیرم که "عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی"
ساقیا...برچسب : نویسنده : shetabkona بازدید : 275