خاطرات دوره

ساخت وبلاگ
1.در کمال نا باوری طاهره و من مرحله دوم قبول شدیم برای ثبت نام من با بابام رفتم باشگاه و طاهره هم جداگونه رفته بود باشگاه خنده دار ترین قسمتش این بود که آقای صولتیان هر ده دوازده نفر رو با خانواده هاشون می اورد تو اتاق و می گفت بشینن و بعد برامون سخنرانی می کرد!چه قدر هم لفظ قلم صحبت می کرد:)

2.کلی خوشحال بودیم خیلی خوشحال تر از باقی هم دوره هامون چون جنگیده بودیم و قبول شده بودیم مثل خیلی های دیگه شرایط برامون هموار نبود هم مدرسه مخالف بودن (چون از درسامون عقب می موندیم) هم خانواده مون مخالف بودن هم این که استاد المپیاد دائم نداشتیم و احتمال موفقیتمون کم بود

3.تو خوابگاه خیلی شیطون بودیم از جمله کارهایی که می کردیم این بود که هندونه یا خربزه رو می بردیم تو سالن بعد می نشستیم با کلی سر و صدا دور هم می خوردیم یک بار تو راهرو و نزدیک نمازخونه نشسته بودیم سرپرست خوابگامون اومد ما رو در این حالت دید بعد بهم گفت که تو نمازخونه چند نفر دارن درس می خونن؟! من که منظورش رو متوجه نشدم گفتم بذارین برم بشمرم!!بعد با لحن خشنی گفت لازم نکرده آروم تر!بعد خانومه رفت سمت اتاقش بچه ها پخ زدن زیر خنده دیدیم داره بر می گرده همه متفرق شدیم فقط پروین موند و خربزه که رو به روش بود خانوم سرپرست گفت اسم هیچ کسی رو ندم باشگاه اسم تو یکی رو می دم!جالبه که پروین از همه مون مظلوم تر بود

4.من و طاهره و پروین و پروانه و اسما و لیلا و زهرا(از بچه های تیم جهانی) خیلی با هم دوست شده بودیم خوابگامون یک ساختمونی بود سه طبقه که طبقه ی سومش خوابگاه بود طبقات پایینش کلاس هایی بود که خالی بودن و اجازه نداشتیم بریم یک بار با همین اکیپ رفته بودیم و داشتیم با توپی که من خریده بودیم بازی می کردیم و سالن رو گذاشته بودیم رو سرمون یک دفعه پروانه پاش سر خورد و افتاد زمین ما هم مثل همیشه بالفور متفرق شدیم بعد دیدیم که خانوم سرپرسته و نگهبانی همه ریختن تو اون طبقه و پروانه رو دعوا کردن چه دوستای نامردی بودیم:)

5.آخرین سرویس 7 از خوابگاه حرکت می کرد ما که شبا تا 2و 3 بیدار بودیم بعد نماز صبح می خوابیدیم تا 6:58 بعد سریع لباس می پوشیدیم (لباس ها رو کنار تخت آویزون می کردیم که طی چند دقیقه سریع بپوشیم!) و با آخرین سرویس می رفتیم حتی مسواکمون هم تو باشگاه می زدیم یه بار طاهره اون قدری خواب آلود بود که کیفش رو داشت فراموش می کرد. وقتی می رسیدیم صبح گاه رو می پیچوندیم و می رفتیم نمازخونه باشگاه بعد برای صبحانه اولین نفرهایی بودیم که می رفتیم سلف و آخرین نفرهایی بودیم که می اومدیم بیرون از بس که حرف می زدیم! یک بار آشپز باشگاه آقا میکاییل شروع کرد با پسرها به ترکی دعوا کردن پروین برامون ترجمه کرد که می گه پاشین برین بیرون دیگه باید نهار بپزم به طور غیر مستقیم داشت به ماها می گفت که ما مثل همیشه بعد یه ربع دوزاری مون افتاد:)

6.تو خوابگاه اتاق ما بین همه ی اتاق ها شلوغ ترین اتاق بود یک اتاق با هشت نفره بود که دوتا کمد داشت بخاطر همینم وسایلمون همش روی زمین و میز و این ها بود یک بار یه آقایی از باشگا اومده بود بازدید از خوابگا و صاف اومده بود اتاق ما و به سرپرستی گفته بود اینا مثلا دخترن؟حداقل پسرها پتوشون رو تا می کنن!(گرچه اخبار واصله حاکی از این بود که دلیل منظم بودن پسرها این بوده که هر شب سرپرستشون می رفته سرکشی اتاق ها!) از اون وقت به بعد این سرپرستمون مدام می خواست اتاق ها رو سرکشی کنه! یک بار اتاق رو جمع و جور کردیم بعد اومد گفت که چه قدر به هم ریختس دیدیم این جوری نمی شه ملافه ی طاهره رو گرفتیم انداختیم رو میز جوری که از در که می یومدیم داخل زیر میز دیده نمی شد هرچی وسیله ی اضافی و بشقاب و اینا بود رو گذاشتیم زیر میز و پنج دقیه ای اتاق به شدت تمیز شد!سرپرستمون اومد داخل اتاق و گفت وای چه قدر تمیز شده خیلی ممنون بچه ها...ما در کمال نا باوری می گفتیم واقعا؟!! :)))

7.تو خوابگاه هر کی دنبال هر چی می گشت می اومد اتاق ما! بچه ها نمکدون اینجاست(هربار که می رفتیم سلف خوابگاه نمکدون می اوردیم)؟درباز کن این جاست؟آب جوش دارین؟(یک فلاسک داشتیم که آب جوش رو ذخیره می کردیم!) لیوان یک بار مصرف دارین؟... یک بار طاهره تازه از خواب بیدار شده بود یکی از بچه ها اومد و گفت جارو برقی این جاست؟ طاهره هم گفت آره! آخه جارو برقی به اون بزرگی چرا باید تو اتاق ما باشه؟:)

8.آخر هر هفته پدر و مادر طاهره می اومدن دنبالمون می رفتیم خونه. کل مسافت رو حرف می زدیم یک بار رسیدیم به یک چهار راه بعد پدر طاهره گفت از کدوم سمت بود؟طاهره می گفت بالا! پدر طاهره تعجب کرده بود می گفت یا چپ یا راست یا مستقیم بالا کدومشه؟:)))منظور طاهره مستقیم بود ولی چون خیابون شیب داشت می گفت بالا!

9.یک بار که پیاده شده بودیم مادر طاهره ازمون پرسید چیزی جا نگذاشتین منم با قطعی گفتم نه!پدرشون یه نگاهی کردن به ماشین و گفتن این گوشی همراه برای کیه؟! :))

10. یه عادتی که داشتیم این بود که کل زنگ تفریح های باشگاه می گشتیم آخرش یادمون می اومد تشنمونه و تا زنگ می زدن ما دخترای نجومی می رفتیم سمت آب خوری بعد آقای حسن نژاد پشت میکروفون داد می زد خانومای نجومی برین سریع سمت کلاس 

11.همه کلاس ها کولر گازی داشت جز کلاس ما نجومی ها که کولر آبی داشت اونم فقط پسرها رو خنک می کرد ماها با چادر داشتیم می پختیم تو گرما پسرا با یک تی شرت می نشستن روبه روی باد کولر و بازم مدام خودشون رو باد می زدن یعنی چه قدر ما از دست این کارشون حرص می خوردیم سر کلاس کلی تشنمون می شد و پررنگ ترین خاطرم از کلاسا نوای آب آبی که آروم می گفتیم به همدیگه :) یه بارم حسن نژاد سر صف گفت بچه ها این کولر گازی مثل یخچال میمونه در کلاس رو باز نذارین که جریان هوا رفت و آمد کنه به کولر فشار میاد از اون به بعد هر وقت بچه ها در کلاس رو باز می ذاشتن یکی داد می زد: در یخچال رو ببند!

 12.یک بار آقای حسن نژاد من و طاهره که جز آخرین نفرایی بودیم که داشتیم می رفتیم سمت کلاس رو  دید گفت که الآن ساعت چنده؟ طاهره به ساعتش نگاه کرد و گفت دهه بعد ساعت رو گرفت سمت ایشون و گفت ببینید دهه! آقای حسن نژاد با حالت تعجب گفت خانوم من که با ساعت شما زنگ نمی زنم!!

13.هر وقت من و پروین و طاهره رو می دید که با حوصله تمام داریم می آییم سمت کلاس می گفت خدا به داد اون کسی برسه که می خواد شما رو بگیره!خیلی عصبانی می شدیم!

14.یکبار تو خوابگاه یک کنسرو آش گرفته بودیم گذاشته بودم که گرم شه تو یه ظرف کوچیک با آب کم و بعد رفته بودم طبقه سوم تو خوابگاه و به کل یادم رفته بود یک دفعه دیدم که اوه چه قدر گذشته دویدم پایین دیدم دود هم کف رو گرفته و نگهبانی خاموشش کرده تا یه مدت سوژه شده بود که ما اون قدر آشپزی بلدیم که حتی کنسرو آش رو هم می سوزونیم!

15.یکی از سرگرمی های دیگه مون خریدن بستنی های لیتری میهن و سالاد الویه آماده بود انصافا دوتاشون رو الآن به زحمت می تونم تحمل کنم نمی دونم اون وقت چه جوری اینا رو می خوردیم شاید چون با هم می خوردیم خوش می گذشت و نمی فهمیدیم

16.روی سرویس و همه ی وسایل خوابگاه نوشته بود آموزش استثنایی کشور!کلی می خندیدیم و می گفتیم اینا هم فهمیدن ما چه وضعی داریم؟!:) یه بار سرویس ازاکنار یه وانت خربزه رد می شد و پروانه از پنجره خم شد و یه خربزه برداشت راننده وانت فکر کنم بخاطر همون برچسب استثنایی حرفی نزد و پروانه هم گذاشتش سرجاش!

17.طاهره با نیلوفر داشتن از حیاط باشگاه رد می شدن یکی از پسرها توپ رو شوت کرده بود سمتشون و توپ خورده بود به دیوار و محکم خورده بود به گوش طاهره...طاهره به آقای حسن نژاد گفت که یکی از پسرا توپ رو شوت کرده و خورده به دیوار و با همون تکانه رفت برگشته و خورده به گوشم!حسن نژاد هم که کلا متوجه نشده بود و  جدی نگرفته بود گفت که برید خوابگاه بعد با سرپرستتون برید دکتر

18.من و طاهره رفتیم پیش سرپرستمون اون قدری که شیطونی کرده بودیم سرپرستمون جدی نگرفت گفت خودتون برید من و طاهره هم رفتیم بیمارستان طالقانی که نزدیک مون بود رفتیم بخش اورژانس دکتر دید و بعد دادبه دانشجوهای پزشکی که اوناهم ببینن بعد دانشجوی ناشی برگشت به طاهره گفت پرده گوشت پاره شده طاهره کلی ناراحت شد بعدا فهمیدیم که فقط یک سوراخ ریزه میزست

19.اون روز که برگشتیم خوابگاه به بچه ها گفتیم که چه اتفاقی افتاده و فردا قراره بریم یک نوار گوش هم بده ببینه که استخوان های گوش جابجا نشده باشه صبح ما قبل از این که بریم باشگاه رفتیم دکتر

20.بچه ها رفته بودن باشگاه و عصبانی بودن که چرا دیروز حسن نژاد این قدر ساده از قضیه گذشته (و البته یک خصومتی هم با فردی که توپ رو زده بود به گوش طاهره داشتن) یکی دخترا موقع صبحانه صاف رفته بود سر میز پسرا و روبه روی پسری که توپ رو شوت کرده بود ایستاده بود و گفته بود سلام حالتون خوبه؟احیانا پاتون درد نمی کنه؟بعد گفته بود چه طور؟دوستم برگشته بود گفته بود از من می پرسی چه طور؟!! از اون دختری بپرس که الآن بیمارستانه! و از در سلف بیرون رفته بود.. آقای حسن نژاد هم که با ما صبحانه می خورد و این صحنه رو دیده بود دویده بود سمت دوستم گویا دوستان کلا کم نذاشته بودن و هرچی تونسته بودن به عمق فاجعه افزوده بودن آقای حسن نژاد هم برای این که پسرای باشگاه رو ادب کنه تا یه کم رعایت کنن سر صبح گاه گفته بود که من می گم آقایون با این توپ های سنگین بازی نکنن  الآن یکی از خانم ها  رو دارن می برن اتاق عمل تا استخوان های گوشش رو که جابجا شده رو عمل کنن!

21.حسن نژاد همون صبحش که ماجرا رو شنیده بود زنگ زد به همراه من احتمال دادم که سر همین قضیه است گوشی رو دادم طاهره جواب بده (نمی دونم چرا چنین ایده ی نجومانه ای به ذهنم زد!) بعد کلی صحبت کرده بود و پرسیده بود که پاره شدن پرده گوشش مسجل شده؟طاهره هم که نمی دونست مسجل یعنی چی گفته بود آره مسجن شده:) ته صحبتش گفته بود که خانوادشون اطلاع دارند؟تازه دوستم فهمیده بود که آقای حسن نژاد متوجه نشده که با خود دوستم داره حرف می زنه گفته بود که من فلانی هستم! از اون به بعد آقای حسن نژاد مدام اشتباه تماس می گرفت و با من که کارداشت زنگ می زد به طاهره با طاهره که کارداشت زنگ می زد به من! و اولش می پرسید شما؟ تو اون شرایط که ایشون کلی استرس داشت این ماجرا هم شده بود مایه دردسر

22.آخرین باری که با ما تماس گرفت گفت که خانم فلانی رو فرستادم که بیاد بیمارستان هر کاری داشتین به ایشون بگین خانم فلانی که رسید با استرس ازم پرسید طاهره کجاست گفتم رفته پرونده اش رو بگیره گفت مگه می تونه راه بره؟!! بیچاره آقای حسن نژاد و ایشون که فکر می کردن طاهره رو برانکارد خوابیده و در آستانه ی در اتاق عمله!

23.طاهره رفته بود پرونده شو بگیره کلی تو صف ایستاده بود بعد که نوبتش شده بود آقاهه بهش گفته بود چه قدر تو این صف ایستادی؟گفته بود نیم ساعتی هست!خندیده بود و گفته بود اشتباه ایستادی! چون دیروزش هم همون بیمارستان رفته بودیم همه جا ما رو می شناختن از همون در ورودی تا گفتیم فلان بخش کجاست نگهبانه گفت فلان ساختمون که دیروز رفتین رو برین!

24. تهش فهمیدیم خداروشکر فقط یک سوراخه که اگه رعایت کنه و آب بهش نخوره تا چند ماه بعد ترمیم می شه طاهره برای این که خانوادش نگران نشن به مامانش کم کم می خواست بگه گفت چیزخاصی نیست و یک ماه دیگه ترمیم میشه مامانش گفته بود چی شده که ترمیم می شه؟ علی رغم تلاش هایش که حرف آخرش رو اول زده بود:)

25.اون روز که رفتیم باشگاه حدودای ظهر بود نمی دونستیم که دوستان چه خاکی به پا کردن وقتی خواستیم بریم سر کلاس احساس کردم 32 جفت چشم همه ما رو نگاه می کنن تو عمرم چنین حس بدی نداشتم از اون روز به بعد همه دخترها مدام می یومدن احوال پرسی طاهره و پسرها هم احوال طاهره رو از بعضی از دخترا می پرسیدن

26.زهرا یک روز رفته بودن خرید لباس رسمی برای جهانی شون یک جفت کفش با مزه خریده بودن که همین که طاهره گرفت دستش کف کفش از خودش جدا شد!:)))

27. یک هفته ای بین دورمون تعطیلات داشتیم همه رفته بودیم خونه فقط زهرا که دوره تیم بود مونده بود مرداد بود و تولدش نشسته بوده تو اتاق که ناگهان تلوزیون اتاق افتاده پایین هرچی به سرپرست خوابگاه می گفته خودش افتاده باورش نمی شده:) از بس که شر بودیم ما ها

28.کمیته ی اون سال ما یک سری دانشجو دکتری دانشگاه های مختلف از جمله الزهرا بودن یک برنامه ای اول دوره دادن بهمون که هر هفته تغییر می کرد دیگه جوری شده بود که هر ساعت نمی دونستیم ساعت بعد چه کلاسی داریم هر سوالی که می پرسیدیم جوابش این بود :برنامه ریزی می کنیم خبر می دیم !خلاصه که این کمیته مون مدام داشت برنامه ریزی می کرد!

29. اتاق کمیته نجوم درست کنار نماز خونه دخترا بود هربار که استاد کم می اوردن زنگ می زدن به این و اون که آقا تو رو خدا پاشین بیاین سر کلاس بعد مثل این که کسی که پشت خط بود می گفت که چی بگم می گفت یه چیزی بگو که زمان کلاس پرشه! جاتون خالی طرف یک بار اومد سر کلاس یک سطح شیب دار کشید که به یک طناب وصل بود و نوسان می کرد روی سطح شیب دار هم یک سری الوار بودن که قل می خوردن پایین و می خوردن به انتهای سطح شیب دار و می ایستادن باید دوره تناوب نوسان چنین چیزی رو محاسبه می کردیم حالا معنای دقیق یه چیزی بگو که زمان کلاس پرشه رو عمیقا حس می کردیم

30. جالب به ذکر است که این کمیته مون در برخی زمینه ها از جمله نجوم کروی از بچه ها بی سواد تر بودن سر امتحان فاینال اعتراض کردیم و گفتیم که فلان سوال رو درست نوشتیم بعد با چهره متعجب افراد کمیته مواجه شدیم که با قطعیت می گفتن محیط دایره صغیره نسبت به دایره کبیره کسینوس زاویه بینشون نیست!!!یعنی مونده بودم چی بگم؟

31.ازبعد از اومدن نتایج امتحان اولمون کلا فهمیدم که دیگه نمی خوام ادامه بدم و این جا هم شده مثل مدرسه باید بری سر کلاس همون هایی که درس می دن رو خوب یاد بگیری و امتحان بدی و نمرت هم خوب شه!خلاقیت معنایی نداشت!از اون زمان به بعد کلاس پیچوندنامون شروع شد

32. یک بار کلاس رو پیچونده بودیم و رفته بودیم نماز خونه دخترهای زیادی هم به ما پیوسته بودن بعد حسن نژاد پشت میکروفن داد می زد خانم های نجومی سریع بیان سر کلاس:) خوبیش به این بود که چون دختر بودیم و مسئولین باشگاه همه مرد بودن کسی نمی یومد داخل نماز خونه فوقش کلی در نماز خونه رو می کوبید که پاشین بیایین بیرون و ما هم محل نمی دادیم :)))

33.سال ما نمره بخش رصد رو برداشتن و فقط یک شب یک رصد تفریحی بردن یه دانشکده ی کشاورزی طرفای دماوند ما رو بردن از اول بعد از ظهر بارون گرفت و هوا ابری بود ما هم مدام به هم می گفتیم:برنامه ریزی می کنن یک بار که داشتیم همین رو می گفتیم از نزدیکی های افراد کمیته داشتیم رد می شدیم و گویا شنیدن که چی می گیم و نگامون کردن سکوت عجیبی کردن:) با برنامه ریزی دقیق کمیته شام که الویه بود رو در باران زیر درخت توتو (درخت توت به لهجه شیرازی! البته درخت بید مجنون بود زهرا بهش می گفت توتو) به صورت آش میل کردیم!

34.تو حیاط باشگاه منتظر بودیم که ماشین ها بیان و سوار شیم و بریم رصد پروانه یکی از خربزه ها رو گرفته بود دستش زهرا برگشت گفت اون رو بذار سر جاش الآن فلانی (از مسئولین کمتیه) می آد دهن مهن واستون نمی ذاره همین رو که داشت می گفت اون آقاهه از در حیاط اومد داخل زهرا از نگاه ما فهمید که پشت سرش خبریه برگشت و درحالی که کمی هول شده بود گفت سلام حال شما؟ آقاهه خندش گرفته بود:)

35.شب رصد تا نیمه های شب بارون می اومد من و طاهره تو محیط داشتیم قدم می زدیم طاهره تو چمن ها دراز کشیده بود بعضی وقتا که یه سری از پسر ها رد می شدن می گفتم طاهره بلند شو یکی داره می آد طاهره هم با آرامش می گفت پرچین داره! هر جوری زاویه ی فضای پرچین رو حساب می کردیم مانع دیدن طاهره نمی شد :)

36.تو همون شب و در همان بارون شدید ملت داخل ساختمون جمع شده بودن و بچه ها داشتن تک نوازی می کردن و تبریزی ها هم یک سرود اجرا کردن من دیگه حوصلم سر رفته بود با زهرا رفتیم پیش یکی از آقایون مسئولمون که از همه سنش زیاد تر بود و گفتیم که می خوایم بریم بیرون قدم بزنیم گفت تا جایی که آسفالت داره برین زهرا و من وطاهره کمی که از محیط دور شدیم و کسی دیگه مارو نمی دید شروع کردیم به دویدن زیر بارون هوا تاریک تاریک بود و محیط هیچ چراغی نداشت رعد و برق وحشناک می زد و صدای زوزه سگ هم می اومد دیگه کم کم ترجیح دادیم برگردیم موقع برگشتن دیدم که از یک جایی به بعد آسفالت نویی کشیده بودن که عمرش به یک ماه نمی کشید خوبه که اون آقاهه نمی دونست تا کجاها آسفالت کشیدن

37.خوابگاه دانشکده کشاورزی واقع همون ساختمونی که ما توش مستقر شده بودیم خوابگاهش بود در روی در هر اتاقش یک مربع بریده بودن که کله آدم می رفت توش من و شادی با هم داشتیم قدم می زدیم من سرم رو کردم داخل یکی از اون سوراخ های در و گفتم ملاقاتی ملاقاتی دارید!بعد از من شادی رفت همین کار رو بکنه بعد ییهو سرش رو اورد بیرون و گفت 4 جفت چشم دیده! گویا راننده ها دقیقا تو همون اتاقی داشتن استراحت می کردن که ما برای شیطنتمون انتخاب کرده بودیم!

38. ناگهان بارون ایستاد یکی از رصد گرای حرفه ای رو اورده بودن که بهمون رصد یاد بده به زحمت همه مون رو جمع کرد تو یه محوطه ای که موکت انداخته بود  بعد می گفت که از افق تا سمت الراس نود درجه رو و به زاویه سمتی حدود 20 درجه رو اسکچ کنید!بعد باد می زد همون قسمت می رفت زیر ابر! از رو نمی رفت و می گفت بچرخین به این سمت حالا این سمت رو اسکچ کنید!ما هم می گفتیم که نمی بینیم فلان ستاره از فلان صورت فلکی رو بعد می گفت من باشماره چشم یک دارم می بینم شما چه جوری نمی بینید؟!! از تاریکی شب استفاده می کردیم و به بهانه های مختلف تک تک جیم می زدیم نمی دونم تهش چند نفر موندن:)

39.یه کلیپی  درست کردیم تو خوابگاه که در واقع به هم ریختگی اتاقمون رو نشون می داد اسم کلیپ خوابگاه باشگاه بود هنوزم که می بینمش خندم می گیره

40.یه کار جالبی هم که یاد گرفته بودیم و تو خوابگا دوره اجراش کردیم آتیش درست کردن با اسپری بود فندک رو روشن می کردیم و اسپرس رو می گرفتیم جلوش یه آتیش با مزه ای درست می شد شبیه اینایی که از دهن اژدها می آد بیرون! یه بارم از دیوار خوابگاه که به طور پله کانی ارتفاعش زیاد می شد پریدیم تو حیاط ساختمون کناری که یه بیمارستان خصوصی قلب بود و بعد از در ساختمان خوابگاه برگشتیم داخل!

41.این طبع شعری مون موجب شد که یک شعر بسیار پر مفهوم با مطلع 301 یه اتاق با صفا بود بسراییم

42.روز دادن مدال ها همون روزی بود که به زحمت برگه های ما در آخرین لحظه ها و در بعد از ظهر یک روز از ماه رمضون داشت تصحیح می شد و کمیته محترم هم تازه از سفر خارجه تشریف اورده بودن و با خستگی داشتن برگه تصحیح می کردن. صبح می رفتیم باشگا و پشت در اتاق کمیته منتظر می موندیم تا عصر تا شاید جواب ها رو بدن اما نتایج فقط زمانی مشخص شد که چند ساعت بعدش جشن مدال ها بود

43. من برنز شدم طاهره و پروین نقره شدن شادی طلا و ... بعد از ظهر ساعت 4 جشن مدال دادنا بود هرکی که طلا نشده بود ناراحت بود ولی ما به روی خودمون نمی اوردیم و سعی می کردیم مودبانه به دوستامون که طلا شدن تبریک بگیم با پروین و طاهره و پروانه سر یک میز افطار نشسته بودیم و مدام حرف می زدیم و می خندیدیم پروین رفت جوجه کبابش رو با چنگال نصف کنه این قدر سفت بود که بشقاب وارونه شد گفت نخورین...پلاستیکیه...مردیم از خنده یه خانومه کنارمون نشسته بود که گویا مادر یکی از بچه هایی بود که طلا نشده بود هر موقع که می خندیدیم چپ چپ نگامون می کرد یکی مون گفتیم بسه دیگه الآن ملت فکر می کنن که ما چی شدیم که این قدر خوشحالیم؟بعد خانومه با یک حالت عصبی ای گفت دقیقا سوال منم همینه!بعد ما هم به طور جدی جواب دادیم که چی شدیم خانومه هاج و واج نگامون می کرد:)

44.شب که رسیدیم خوابگاه هممون دلمون می خواست گریه کنیم برق اتاق رو خاموش کرده بودیم که تنها باشیم ناگهان اسما اومد تو گفت چیه مثل این شوهر مرده ها نشسته این جا گریه می کنین جمعش کنین:)

45.از همه سخت تر خداحافظی از دوستامون بود دوستانی که ممکن بود دیگه اصلا نبینیمشون و تو این دو ماه به هم وابسته شده بودیم هر وقت آهنگ" امشب در سر شوری دارم" رو گوش می دادم یاد شب رصد و بچه ها می افتادم حس غریبی بود

46. از همون وسطای دوره می دونستیم که طلا نمی شیم و به شوخی می گفتیم اگه به ما یک مدال حلب هم بدن خوشحال می شیم یا می گفتیم تهش به ما حتی دیپلم افتخار هم نمی دن و نهایتا سیکل افتخار مشترک می دن به هردومون :)))

47.دوره تموم شد چه قدر سخت بود برام خداحافظی از کتاب های قشنگ المپیاد و خوندن کتاب های مبتکران و منتشران و گاج و ....

 


پانوشت: انتشار به مناسبت دهمین سالگرد هفتم تیر هشتاد و هفت که قرار بود دورمون شروع بشه که رفتیم برای ثبت نام و گفتن دوره المپیاد نجوم دیرتر شروع می شه! در نتیجه ما نجومی ها رو نبردن تجدید میثاق با امام خمینی و شهدا. البته فکر کنم می ترسیدن ما رو ببرن سوتی بدیم!

 

ساقیا...
ما را در سایت ساقیا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shetabkona بازدید : 279 تاريخ : چهارشنبه 3 مرداد 1397 ساعت: 16:28